Midnight Pub

A short story in Farsi

~woland

هی تو! من زمانی مردکی بودم بی غش...  خانه ای داشتم و مادری، پدری و خیل
طوفان ها که از  آن من بود روزگاری بود، هیچ، و هرآنچه  نبود، از آن مادر
بود. تا آنکه  پدر پیر شد و  سست‌دل و در رشک  فرو‌رفت.  «مبادا فرزندان‌مان
مارا  کشته و  سریر هستی  را از  ما  بربایند» او  بود که  در گوش  تیامت
مادرمی‌خواند مادر فرمان به قتل فرزندان سرکش داد «از نو می‌آفرینیم اپزو»

من جوانکی بودم  سوار بر بادها که  از بالا نبردها را  می‌نگریستم، هیچ به
خود زحمت  دخالت نمی‌دادم.  من سوار بر  بادها و رعدها  خوش بودم  زمین را
کاریم نبود، مادر و پدر را نیز در من مهری نبود...

لیک  جسدها  روی  هم  تلنبار  شدند، برادران  و  خواهرانم  که  مرا  مهری
نبود... منظره زمین از اینجا بس زشت می‌نمود و من فرود آمدم از عرش رعد‌ساز
خود

میان اجساد  گام بر‌میداشتم  و با  هر قدم از  خود کین‌مند‌تر  می‌شدم خواهری
داشتم ، خورشید از آنش بود...

او نیز با  گرمای خویش خوش بود و  این ملغمه را کاری نبود.  از میان تمام
هم‌خونانم تنها  او را  من دوست  می‌داشتم شمش همیشه  خندان و  زیبای من...
جایی نزدیک  غار ترس‌های  پدر یافتمش... نمی‌خندید،  نیمه‌جان افتاده  بود و
ستاره‌اش به خاموشی می رفت.  سوار بر  باد شدم، شمش بر پشتم، به عرش رعدها
تاختم، باران  را مرهمش ساختم و  ابرها را پوستینی برای  زخم‌هایش...  خشم
مرا فرا  گرفته بود  چنان که  از خود  می‌ترسیدم...  «ای  آسمان‌ها، رعدها،
تندبادها و  طوفان‌ها شمارا فرا می‌خوانم  تا شاهد باشید خدایتان  را و خشم
عظیمش را با من  فرود آیید که وقت نابودی رسیده با من  بتازید که وقت مرگ
عجوزا رسیده!»

با تمام نیرویم، با تمام بادهایم، با تمام خشم‌ام چون شهاب سنگی بر آستانه
غار پدر فرود آمدم زمین برخود لرزید و آب‌های تحت فرمان پدر برآشفتند و از
بستر خود بیرون ریختند  فریاد برآوردم از درد و از خشم  چنان که از گلویم
نیزه‌ای بیرون جهید! آذرخش بود وگدازه بود و  رعد بود و طوفان و یخ پیش از
این مرا سلاحی نبود. مرا نیازی به  سلاحی نبود بانگ برآوردم «بیرون شو که
زمانت به  سر آمده!»   بادهایم را  فرمان دادم  که در  غار بپیچند  و چون
تفاله‌ای اورا بیرون اندازند. این اراده  من بود، پس چنین شد.  پدر ترسیده
و غرق در آز و لرز پیش  پایم افتاد، خواست به غار بگریزد، فریاد برآوردم،
رعدهایم غار را  در هم کوفتند.  به  سویش می‌رفتم. هر گام  آذرخشی، هر قدم
لرزه‌ای و هر نفس  مرگی را نوید می‌داد.  چرا دریاهایش  را فرا نمیخواند تا
مرا در‌هم‌بشکنند؟ چرا  چون موش گرسنه‌ای به اطراف نگاه  می‌کند؟ چرا چون سگی
زخمی زوزه می‌کشد و به عقب می‌رود؟

گفتمش «بس است!  این کشتار کافی‌ست!»  گفت  «مردوک...فرزندم...»  بر دهانش
کوفتم تا مرا فرزن نخواند. من فرزند سگان و موش‌های لرزان نیستم

گفت  «مردوک... تو  را بسیار  شایسته  است... تورا  بسیار بیشتر  بایسته‌ی
آموختن است...»  گفتم  «مرا هم‌خونانم مهری نیست جز یک،  این نزاع شما مرا
هیچ نیست. تو  ستاره‌ی شمش را خاموش  کردی!»  گفت :«او جان  مرا می‌خواست و
من، اپزو، فقط من جاودان هستم!»   گفتم «جانت را خواهم گرفت و جاودانگی‌ات
را نیز!»

اپزو  برخواست  با خشم  و  با  ترس دریا‌ها  را  فراخواند  تا بر  من  فرو
ریزند. گردبادم مرا حایلی آمد، هیچ بر من نشد.  نیزه‌ام را بلند کردم و با
اشاره‌ای از میان لاشه‌ی  پدر گذراندم، چنان که دو پاره شد  و قلب ضعیفش بر
سرنیزه‌ام ماند...  چون تحفه‌ای از جنگی...   صدا زد تیامت و  جون سگی پیر،
بمرد

از دور نعره‌ی تیامت می‌آمد. مادرم. اژدها.او نیز باید می‌مرد.

On my Capsul

The gmi version

gemini://tilde.team/~woland/Marduk.gmi

The PDF

Marduk.pdf

bamdad

اينرا خودت نوشته اى؟

reply

woland

بلی

reply